آقای مجری: در خدمتِ آقایِ همسایمون هستیم...
آقای همسایه: آقو! همساده! "دالِ"، دال!
آقای مجری: ببخشید! آقای همساده...
آقای همسایه: شما می فَرمُیید "یِ" ولی "دالِ"!
آقای مجری: خیلی شرمنده! ایشون همساده هستن! اومدن لطف کردن داشتن تشریف می بردن استادیوم...
آقای همسایه: ها! بو هم بیریم!
آقای مجری: گفتن من باهاشون برم، گفتم من امروز مهمان دارم، ولی حتما با هم یه استادیوم خواهیم رفت.
آقای همسایه: من میگم همی بازیو بیریما. آقو! من میگم یه دِقه [دقیقه] میریم ورزشگاه، از ای وَر یه تُکِ پا میریم درمونگا، بعدم به مهموناتون می رِسین!
آقای مجری: درمونگاه دیگه برای چی؟
آقای همسایه: خـُـ آدم میره ورزشگاه قطعا بعدش میره درمونگا دیگه!
آقای مجری: برای ورزش میرن دیگه؟!
آقای همسایه: نه نه! بعدش بَرویِ او آسیبوی که تویِ ای قضیه بِهِش برخورد کِرده میره درمونگا!
آقای مجری: آها!! شما کلا به ورزش علاقه داری؟
آقای همسایه: من نه! من واقعا کلا به ورزش هیچ علاقه ای ندارم یعنی داغونمآااااا نسبت به ورزش. اتفاقا یه تنفرِ خاصی تو وجودُم ریشه دوونده از ورزش! هَه هَه هَه...
آقای مجری: یعنی فوتبال رو دوس نداری؟
آقای همسایه: اصلا! اصلا! اصلا فوتبال چی چیِ! والیبال، هاکی، سِپَک تاکرا هر کُدُمِش رو بیگی من متنفرم!
آقای مجری: خُب پس برای چی میرین استادیوم؟ دوس دارین به عنوان تماشاگر بِرین؟
آقای همسایه: نمی رم! نمی رم معمولا! همی جوری مسیرُم میُفته، مسیرُم میخُره پام به استادیوم باز میشه!
قسمت دوم را بعدا می نویسم. یا حق...